بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

زلف از آنرو به رخ یار مشوش باشد

که مشوش بود آنکس که درآتش باشد

بر دلم نقش گرفته است خیال رخ دوست

منزل اوست دلم خواست منقش باشد

شاه شطرنج غم عشق تو تا شد دل من

مات در پیش رخت آمده درکش باشد

مبتلا شد به بلا گر دل ما خوشحالیم

عاشق روی تو باید که بلاکش باشد

چشمت از راست کشد طره ات از چپ به میان

بر سر خته دلم این چه کشاکش باشد

ترسم از اینکه ببرند سر زلف تورا

بسکه در کشور شه رهزن وسرکش باشد

خواستم چاره درد دل خود را ز طبیب

گفت بوس از لب یار و می بی غش باشد

خویش راخودکشم و خوشدلم از کشتن خویش

دلت از قتل بلنداقبال ار خوش باشد