بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

عاشق رویتو راکاری به کفر ودین نباشد

رهرو کوی تو را راهی به آن واین نباشد

گو بهخسرو شکر ار شیرین نباشد نیست شکر

گرچه شکر هست شکر لب ولی شیرین نباشد

همچوقدنازنینت سروی اندر باغ نبود

همچوزلف پر زچینت مشکی اندرچین نباشد

خود گرفتم سرو دارد همچو بالای توقدی

لیکن اورا زلف مشکین وبر سیمین نباشد

گر کسی بیند لب وقد ورخت را دیگر اورا

حاجتی برکوثر وطوبی وحور العین نباشد

چند می گوئی صبوری پیشه کن غمگین مکن دل

نیست دل آن دل که عاشق باشد و غمگین نباشد

گر کسی درعاشقی خواهدبلند اقبال گردد

بایدش در پیش جانان شیوه جز تمکین نباشد