بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

آشفتگی زلف تو آشفته ترم کرد

لعل لب میگون تو خونین جگرم کرد

از روز ازل دهر به شور و شرم انداخت

تا از عدم آورد وز جنس بشرم کرد

من از همه اوضاع جهان آگهیم بود

عشق تو بدین گونه ز خود بی خبرم کرد

من مشرق ومغرب همه در زیر پرم بود

بی مهری تو بسمل پرکنده پرم کرد

از درد دلم هیچ کس آگاه نمی بود

رسوا به بر خلق جهان چشم ترم کرد

سر رشته تدبیر به در رفت ز دستم

تا دهر گرفتار قضا و قدرم کرد

اقبال بلندی که خداوند به منداد

عاشق به تو درعشق تو صاحب نظرم کرد