هیچ مرغی در قفس چون منگرفتاری ندارد
بختی مستی چومن هرگز گرانباری ندارد
دلبری دارم تعالی الله که در حسن است یکتا
دلبری دارد ولیکن رسم دلداری ندارد
تا پرستارم شودبیمار گشتم همچوچشمش
چون نکو دیدم به حال من پرستاری ندارد
سرخ روئی نیست او را در بر عشاق بی دل
هرکه خون از دیده بر رخسار خود جاری ندارد
دل ندارم من که گردد خون وریزد از دوچشم
نیست عیب چشمم ار بینی که خونباری دارد
چشم مستت دل ز هشیاران برد اما به عهدت
هیچکس از دست چشمان تو هشیاری ندارد
کی بلند اقبال گردد همچو من در روزگاران
آنکه درعشق بتان از خویش بیزاری ندارد