بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

آتشی کز توگلستان من است

چاه و زندان تو بستان من است

زخم کز تیغ توباشد مرهم است

درد کزعشق تودر مان من است

هر چه آید ز تو ای دوست نکوست

اجل گرگ تو چوپان من است

من ندارم خبر از مذهب ودین

عشق رخسار تو ایمان من است

از غمت بس که فشانم اختر

آسمان درغم دامان من است

سزد ار طعنه زنم بر مه ومهر

بس که مهرت به دل وجان من است

هر که داراست بلند اقبال است

ز این گهرها که به عمان من است