بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

چشم از باری دیدن رخسار دلبر است

گوش از پی شنیدن گفتار دلبر است

دست از برای چنگ به گیسوی اوزدن

پا بهر رفتن سوی دریا دلبر است

این دردها که در دل مجروح ما بود

اورا علاج لعل شکربار دلبر است

ناصح مگونصیحت ودم درکش وبرو

منع دلی مکن که گرفتار دلبر است

باور مکن که هست رهائی نصیب او

هر کس اسیر طره طرار دلبر است

صد ساله مرده زنده شد ار از دم مسیح

یک معجز این ز لعل شکر بار دلبر است

رفتم بر طبیب که بیماریم ز چیست

گفتا زعشق نرگس بیمار دلبر است

اشکم چوسیم از آن شدورخساره ام چو زر

کاین زر وسیم رایج بازار دلبر است

اقبال من چو قامت یار ار بلند شد

سروی بود که رسته به گلزار دلبر است