بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

اسیر بند تو در روزگار آزاد است

نصیب هر که شود نعمت خداداداست

دلم نمی شود اندر فراق تو غمگین

که در فراق هم از یادوصل توشاد است

به خاک کشور عشق تو تا نهادم پا

نصیحت همه عالم به گوش من باد است

به باغ جانکنم جز به سایه شمشاد

چرا که قامت دلدار من چو شمشاد است

من آدمی نشنیدم به آن لطافت وحسن

ز ما بری است دلیل اینکه او پریزاد است

دلا به نیک وبد روزگار صابر باش

نصیحی است نکو کز پدر مرا یاد است

ز عهد سست بتان غم مخور بلند اقبال

که دهر وهر چه در اوهست سست بنیاد است