بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

برده ای خوابم ز چشم نیمخواب

برده ای تابم ز زلف پر ز تاب

زلف مشکین بر رخت باشد نقاب

یا نهان است آفتاب اندر سحاب

کی کندصورتگری نقاش چین

گر تو از عارض براندازی نقاب

مرغ دل در چنگ زلفت شد اسیر

همچو گنجشکی به چنگال عقاب

برمه رویت هلال ابرویت

هست شمشیری به دست آفتاب

زلف بر روی تو یا برمه عبیر

خوی به رخسار تویا بر گل گلاب

گاه رفتن دل بری از مرد وزن

وقت گفتن جان دهی بر شیخ وشاب

همچوماهی وسمندر ز آه واشک

بی تو گه در آتشم گاهی در آب

خوبرویان گر همه گردند جمع

کس نخواهم جز توکردن انتخاب

از برای بزم وصلت ای صنم

شد دلم از آتش هجران کباب

خانه صبر بلند اقبال را

بی توسیل اشک کرد آخر خراب