بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

با سر زلف تودارم کارها

با دلم از بس کندازارها

من سر زلف تو گیرم تا شود

بر دلم آسان همه دشوارها

بوئی از زلف تو باد آورد و ریخت

خاک حسرت بر سر عطارها

چشم و بینی تو و ابروی تو

فاش بر من کرده اند اسرارها

آنچه من بینم به زیر زلف تو

چشم کس کی دیده در گلزارها

سر بزن از زلف رهزن دلبرا

وز دلم بردار درد وبارها

نیست جز حرف بلند اقبال تو

صحبتی در کوچه وبازارها