سودای عشق کرده ز خود بیخبر مرا
آسوده دل نموده ز هر خیر و شر مرا
بر هر چه بنگرم همه بینم جمال تو
عشق رخ تو کرده چه صاحبنظر مرا
هر گه که نوک مژهات آید به یاد من
هر موی من زند به بدن نیشتر مرا
شیرین لبان لعل تو الحق ز بوسهای
کردند بی نیاز ز شهد و شکر مرا
درد مرا مگر تو شفا بخشی ای حبیب
گو با طبیب تا ندهد دردسر مرا
کی کامران شود به وصال تو سیمتن
با اینکه در جهان نبود سیم و زر مرا
اقبال من مگر نه بلند از تو شد چه شد
کردی ز خاک راه چنین پستتر مرا