بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

در بر از زلف زره سان کرده ای جوشن چرا

داری ار آهنگ قتل ای دوست با دشمن چرا

چشم فتانت به هر دم فتنه بر پا می کند

طره افکند سر را می زنی گردن چرا

نقطه موهوم می خواند دهانت راحکیم

بر دهانت این چنین بهتان ز روی ظن چرا

خرمن عمر مرا از آتش غم سوختی

می زنی بر آتشم هر دم دیگر دامن چرا

گرنمی باشد ز رشک غنچه لعل لبت

غنچه را هر صبحدم چاک است پیراهن چرا

با وجود اینکه بیند قامتت را باغبان

می نشاند نونهال سرو درگلشن چرا

از تماشائی چه کم گردد ز باغ حسن تو

خوشه چین را رد کنی ای صاحب خرمن چرا

بر ندارد بخیه چاک زخم تیغ ابرویت

می زنی از مژه دیگر بر دلم سوزن چرا

چون بلنداقبال اگر آگه ز اسراری مگو

خاتم جم افتد اندر دست اهریمن چرا