کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

زلف را تا بر مه رو در نقاب انداختی

مردم چشم مرا در صد حجاب انداختی

غوطه خوردم در سرشک خویش تا بینم تو را

چون ز خورشید رخت تابی در آب انداختی

سوختی دلهای مشتاقان در آتش ساقیا

پیش مستان حقیقت زین کتاب انداختی

روز دیگر از دهانت بوسه ی کردم سؤال

گفت نادرویش واری در جواب انداختی

سوختی در آب و آتش باز انسان در چمن

ناله در جان نی و چنگ و رباب انداختی