زلف را تا بر مه رو در نقاب انداختی
مردم چشم مرا در صد حجاب انداختی
غوطه خوردم در سرشک خویش تا بینم تو را
چون ز خورشید رخت تابی در آب انداختی
سوختی دلهای مشتاقان در آتش ساقیا
پیش مستان حقیقت زین کتاب انداختی
روز دیگر از دهانت بوسه ی کردم سؤال
گفت نادرویش واری در جواب انداختی
سوختی در آب و آتش باز انسان در چمن
ناله در جان نی و چنگ و رباب انداختی