نعره زن مرغ سحر گفت بباد سحری
رو که از حسن گل و درد دلم بیخبری
همه فریاد و فغان تو برای دل تست
عاشقی بر دل خود در گل اگر می نگری
بلبلش گفت بلی در دل خویشم عاشق
زانکه در جان و دلم نیست بجز گل دگری
از میان غنچه سیراب لب خود بگشود
گفت ای باد صبا چند کنی پرده دری
که توئی بلبل باغ و گل سیراب چمن
گر کنی در دل خویش از ره معنی نظری
کوهی سوخته فریاد برآورد که آه
جز لب خشک نداریم بخون چشم تری