کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹

نعره زن مرغ سحر گفت بباد سحری

رو که از حسن گل و درد دلم بیخبری

همه فریاد و فغان تو برای دل تست

عاشقی بر دل خود در گل اگر می نگری

بلبلش گفت بلی در دل خویشم عاشق

زانکه در جان و دلم نیست بجز گل دگری

از میان غنچه سیراب لب خود بگشود

گفت ای باد صبا چند کنی پرده دری

که توئی بلبل باغ و گل سیراب چمن

گر کنی در دل خویش از ره معنی نظری

کوهی سوخته فریاد برآورد که آه

جز لب خشک نداریم بخون چشم تری