دوش از صومعه در میکده رفتم سحری
تا بیابم ز خرابات نشان و خبری
بر در دیر مغان مغبچگان را دیدم
آن یکی بود چو خورشید و دگر چون قمری
از سر صدق و صفا دست در آغوشم کرد
سینه بر سینه من زد ز صفا سیم بری
بوسه ها بر لب من داد و قدح پیش آورد
گفت ما را به جز این نیست بعالم هنری
نوش کردم قدحی چند از آن جام طهور
دیدم از پرتو دیدار بجان در اثری
کشف شد سرازل تا به ابد در یکدم
بر من از عالم اسرار گشادند دری
گوش جانرا بگرفت و قدحی دیگر داد
گفت بشناس مرا از خود و از هر بشری
گفت کوهی که منم جمع به اسماء و صفات
هر چه بینی به جهان خشک و تری خیر و شری