کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

آفتاب لایزال است او و عالم همچو ماه

هست او شاه حقیقت کوهیا شام گواه

هر دو عالم سایه زلفین عنبر سای او

روی آن خورشید باشد آفتاب ملک و جاه

آه از این خورشید کز جان می کند روشن طلوع

باشد او را در دل هر ذره از هر جوی راه

هر که از ریب المنون آمد بجان از خاص و عام

در خلا و در ملا جز لطف او نبود پناه

جز رخ زلفش چو کوهی نقش او درجای نیست

هر که او را هست حرفی از سفید و از سیاه