کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

روح اگر از چاه تن افتاد بر اوج فلک

رحم کرد ایزد بر او گفتند الله معک

هیچ نقصان نیست یوسف را ز چه دانسته ایم

سالمش آرد برون چون یونس از بطن سمک

هم برنگ خود برآرد صبغت الله عاقبت

شد نمک هر چیز می افتد بدریای نمک

جز وجود حق عدم باشد یقین دانسته ام

در تعین عارفان هرگز نباشد هیچ شک

همچو زر بگداز ز آتش زانکه در بازار عشق

کوهیا صراف دارد در نظر سنگ محک