کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

زمین وانجم و خورشید و ماه تا افلاک

براق شاهد لولاک بسته بر فتراک

شنو حدیث محمد رایت و ربی گفت

خدای را بجز او هیچکس نکرد ادراک

بشکل اعور دجال کور شد ابلیس

چه زد بدیده شیطان رسول رمح سماک

وجود داد خداوند هر چه موجودند

ز نور ظاهر لولاک و خطه افلاک

ز فیض قدسی حق هر دو کون موجودند

وگرنه در عدم محض بوده اند هلاک

ز نقش غیر جهان را که عکس هستی اوست

به آب دیده آدم بشست هر دم پاک

بدان هوا که رسد جان من بگلشن وصل

چو غنچه پیرهن جسم کرده ام صد چاک

ز لعل ساقی باقی مدام سرمستیم

نخورده ایم شرابی که هست دختر تاک

نگفته است و نگوید زبان دل هرگز

بغیر گفتن توحید ذات حق حاشاک

گذشته است ز اثبات و نفی چون کوهی

ولیک در ره توحید میرود چالاک