کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

دارد از جان و دل ما لعل او صد گونه رنگ

بسکه از چشم سیه با ما کند مستانه جنگ

چون ز تیر چشم او گشتیم آخر کشته باز

دوستان تابوت ما سازند از چون خدنگ

چون سواد الوجه فی الدارین ماگردیدختم

نیست دل را در دو عالم هیچ فکرنام و ننگ

عشق چوندریاست در وی هفتگردون قطره ایست

در کشد کشتی عالم را دم او چون نهنگ

گفتمش کوهی ز پا افتاد شاها دست گیر

گفت چون سر می رود در راه ما باری ملنگ