کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

دارم از زلف و خال تو در دل هزار داغ

جانم بسوخت ز آتش روی تو چون چراغ

بر آستان خاک تو ای سرو گلعذار

ما را فراغت است ز گلهای صحن باغ

پرورده ام بساعد شه باز روح را

تا برکند دو دیده این نفس بدکلاغ

ای دل بقول سید کونین کار کن

زانرو که بر رسول نباشد بجز کلاغ

بر یاد چشم آهوی سرمست آن غزال

کوهی تو را رسد که نهی سر بباغ وراغ