کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

صبح چون شعله خورشید برآورد شعاع

گشت روشن که جهان است رخت را اقطاع

زاهد و عابد و صوفی بلبت مست شدند

باده خوردند و نگشتند کسی را مناع

لمن الملک تو گفتی و زخود نشنودی

جز تو گر بود ز ملک تو چنان کرد وداع

کوهیا ناله مکن بر سرهر سنگ چو کبک

کوه را هست ز افغان تو بسیار صداع