کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

مگریز از بلا بجوی خلاص

حق چه فرمود لات حین مناص

هرکه راگشت عشق مردم خوار

بکشد خویش را به پای قصاص

به پرند عاقبت به گلشن وصل

جمله مرغان روح او اقصاص

رحمت کردکار چون عام است

عام را رحمتی است خاص الخاص

قرص خورشید در سماع آمد

زهره قوال و ماه شد رقاص

مصحف روی او به مکتب عشق

خواند کوهی به صد هزار اخلاص