کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

نیست جز ذات خدا پیدا و پنهان هیچکس

حق شناسان دو عالمرا همه یکحرف بس

همچو نی بنواخت جانرا صبح یار لب شکر

از لب جان بخش نائی می زند جانها نفس

آمد از امکان و واجب کاروان سالار غیب

ناله اشیا بود در کاروان بانگ جرس

دوش در شهر دل ما دزد رو آورده بود

دیدم آن شه را که هم خود زد بود و هم عسس

گفتمش دزدی چرا ای پادشاه انس و جان

گفت گوهر را ز چشم غیب میپوشم نه خس

با دوزخ شهمات خواهم کردنش در عرصه گاه

کز دو زلف خویش طرحش داده پیل و فرس

شش جهة غرق است در دریای وحدت خشک لب

قطره ها را در محیط عشق نبود پیش و پس

فاذکر و نی گفت اول یاد کرد آخر ز ما

بیش از این ما را از آن حضرت نباشد ملتمس

کوهیا بر چرخ چارم رفت چون عیسی بدم

دل که بگذشت از خیال شهوت و حرص و هوس