نیست جز ذات خدا پیدا و پنهان هیچکس
حق شناسان دو عالمرا همه یکحرف بس
همچو نی بنواخت جانرا صبح یار لب شکر
از لب جان بخش نائی می زند جانها نفس
آمد از امکان و واجب کاروان سالار غیب
ناله اشیا بود در کاروان بانگ جرس
دوش در شهر دل ما دزد رو آورده بود
دیدم آن شه را که هم خود زد بود و هم عسس
گفتمش دزدی چرا ای پادشاه انس و جان
گفت گوهر را ز چشم غیب میپوشم نه خس
با دوزخ شهمات خواهم کردنش در عرصه گاه
کز دو زلف خویش طرحش داده پیل و فرس
شش جهة غرق است در دریای وحدت خشک لب
قطره ها را در محیط عشق نبود پیش و پس
فاذکر و نی گفت اول یاد کرد آخر ز ما
بیش از این ما را از آن حضرت نباشد ملتمس
کوهیا بر چرخ چارم رفت چون عیسی بدم
دل که بگذشت از خیال شهوت و حرص و هوس