کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

حق دمید اندر تن آدم نفس

زین جهت آدم بحق شد هم نفس

از ملایک سر آدم را نهفت

کی زند حق پیش نامحرم نفس

حق از آن نفسی که در آدم دمید

زد ز جان عیسی مریم نفس

بنده شد عالم بیکدم بیدرنگ

صبح چون زد نیر اعظم نفس

باغ از باد صبا شد مشکبار

چون زد اندر زلف خم در خم نفس

گفت درجان دوش حی لایموت

هست از ما زنده خرم نفس

کوهیا تا چند از این قیل و مقال

پس مزن در پیش لا اعلم نفس