کلوخ جسم را در آب انداز
مکن مهمل بصد اشتاب انداز
چو اسمعیل شوقر بان و سررا
به پیش تیغ آن قصاب انداز
پس آنکه ذره سان جانی که داری
بر خورشید عالم تاب انداز
بخور می از کف ده ساله طفلی
فغان در جان شیخ و شاب انداز
نگارا تا ببوسم آن کف پای
چو مستان خویشرا در خواب انداز
زخورشید رخت در جان کوهی
که آن نور است در مهتاب انداز