کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱

کلوخ جسم را در آب انداز

مکن مهمل بصد اشتاب انداز

چو اسمعیل شوقر بان و سررا

به پیش تیغ آن قصاب انداز

پس آنکه ذره سان جانی که داری

بر خورشید عالم تاب انداز

بخور می از کف ده ساله طفلی

فغان در جان شیخ و شاب انداز

نگارا تا ببوسم آن کف پای

چو مستان خویشرا در خواب انداز

زخورشید رخت در جان کوهی

که آن نور است در مهتاب انداز