کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸

عنقای دلم بنوک منقار

بال و پر خویش کرده طیار

از قاف وجود کرد پرواز

آمد ز هوا بسوی منقار

شمس و قمر است هر دو بالش

در هر پر او هزار انوار

باشد ز دو بال او شب قدر

ماننده ی زلف و روی دلدار

هر ذره ز روی اوست خورشید

خورشید ز ذره شد پدیدار

چون دید که غیر او کسی نیست

ایمان آورد و کرد اقرار

کوهی چو عروس طبع خود را

انکار نموده ای ز ابکار