کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

صبا که شام و سحر مشکبار می آید

ز چین طره آن گلعذار می آید

در آمدم بچمن چون نسیم در گلزار

ز باغ سرو چمن بوی یار می آید

حبیب از دل ما همچو ماه سر بر زد

بسان گل که هم از جان خار می آید

گلی است کز لب آن عندلیب مینالد

اگر چه ناله بلبل هزار می آید

ز عین ما نظری کرد روی خود را دید

به خویش گفت که غیرم چکار می آید

به پیش طلعت خورشید چونکه لاشرقیست

غبار چشم برد سرمه وار می آید

هزار پرده اگر هست روی آن مه را

چو آفتاب عیان در کنار می آید

ز غار سینه کوهی برون مشو جانا

نشین که همدمت آن یار غار می آید