کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰

عدم ضد وجود آمد به بینید

بنوری عکس بود آمد به بینید

از این دریای پرآتش که آهست

تعین ها چو دود آمد به بینید

چو شاهد روی خود بنمود از غیب

کنون وقت شهود آمد به بینید

چو آدم علت غائی است پیشش

ملایک در سجود آمد به بینید

چنین گنجی که مخفی بود از خلق

بخود او در گشود آمد به بینید

سیه چشمی چو آهو اندر این شب

دل کوهی ربود آمد به بینید

پاکبازان جهان از دو جهان بیزارند

فارغند از همه و منتظر دیدارند

بسکه از پرتو خورشید رخش سوخته اند

همچو چشمان سیه مست بتان عیارند

چون نسیم سحری کرد چمن سیر کنان

بلبلانند که دیوانه این گلزارند

دل کبابند و جگر سوخته و جان افشان

بسکه بر یاد لب لعل لبش خون خوارند

تا بجانان برسند و نفسی در یابند

دل بفکر تن واندیشه ز جان بردارند

لاینام است خداوند از این روز و شب

از ازل تا به ابد اهل نظر بیدارند

حافظان دل خویشند شب و روز بجان

در دل و دیده خود غیر خدا نگذارند

و هو معکم چو خدا گفت و شنودند همه

جاودان بی من و ما در نظر دلدارند

برهنه پا و سرو تن همه چون خورشیدند

ذره سان رقص کنان بی سرو بی دستارند

این حریفان که زخمخانه وحدت مستند

همه با کوهی دیوانه در ایندم یارند