دل چو شستم ز غیر نقش ادب
گفت ما را ز لوح صاد طلب
چون ز اصل و نسب شدم فارغ
گفت لایق شدی بما فارغب
اولم باده داد و سرخوش کرد
بعد از آنهم نهاد لب بر لب
بوسها داد بر دهان دلم
با لب خویش داشت عیش و طرب
سحری بود دیدمش روشن
روی چون آفتاب مه منصب
گفت پرورده ام بشیر و شکر
گفتمش لطف کرده ی یارب
ساغری داد پر ز بدر منیر
می روح القدس نه آب عنب
در کشیدم همه خدا دیدم
خواند بر جانم آیت اقرب
چشم کوهی ندیده در شب و روز
جز رخ و زلف او بروز و به شب