با سبوی میفروشان دست بیعت داده ایم
مست و بیخود در خرابات مغان افتاده ایم
چون سبو از خود تهی گشتیم و حالی مدتی است
سر بپای خم ز روی بیخودی بنهاده ایم
در پناه خم بجنگ شیخ سنگر بسته ایم
گو بیا سنگی بزن ما چون سبو آماده ایم
در درون خم نهان همچون فلاطون حکیم
سالها بودیم چون می حالی از خم زاده ایم
لوح دل را هر چه بود از صورت بیگانگان
همچو لوح کودکان شستیم و اکنون ساده ایم
مینهد آزادگانرا چرخ اگر بند بلا
گو بیا بندی بنه ما را که نیز آزاده ایم
سیل انده را بگو آبادی ما را مده
بیم ویرانی، که عمری شد خراب از باده ایم
شیخنا ما را بتکفیر ارکنی تهدید و بیم
ره نیابی زانکه کفر و دین بیکره داده ایم