میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

این نفس بداندیش بفرمان شدنی نیست

این کافر بدکیش مسلمان شدنی نیست

زین دیو مجو مهر و وفا، صلح و سلامت

با یکدیگر از آدم و شیطان شدنی نیست

ایمن مشو ار خاتم جم کرد در انگشت

ز اهریمن جادو که سلیمان شدنی نیست

جز با نفس پیر طریقت که خلیل است

این آتش نمرود، گلستان شدنی نیست

جز با قدم خضر حقیقت که دلیل است

این وادی پر بیم بپایان شدنی نیست

جز با دم پیران مسیحا نفس این درد

هرگز نشود چاره که درمان شدنی نیست

آبادتر از کوی خرابات ندیدیم

کان خانه داد است که ویران شدنی نیست

تا زلف سیاه توپر آشوب و پریش است

کار دل آشفته بسامان شدنی نیست