از این ره هردم آید کاروانی
در این تن هر نفس پوید روانی
در این گلشن بجوشد از دل سنگ
ز هر سو چشمه آب روانی
ز هر در بشنود بانک درائی
بود گر بر در دل پاسبانی
گشاید چشم معنی گر هشیوار
ببیند در جهان هر دم جهانی
ز معنی سوی صورت میگراید
بهر ساعت زمین و آسمانی
بسی بانک جرس زین کاروانها
نیوشی گرگشائی گوش جانی
بپوید در زمین هر دم زمینی
بروید از زمان هر دم زمانی
ببینی در حقیقت سر این راز
که حق راهست در هر روزشانی
گشاید بال سیمرغ تجلی
کند از قاف تا قاف آشیانی
نه در این بحر پهناور کناری
نه در این راه بی پایان کرانی
دکانها بینی اندر رسته جان
هزاران کاله اندر هر دکانی
بهر قطره نهان دریای ژرفی
بهر پشه درون پیل دمانی
بهر برگی نهفته لاله زاری
زهر خاری شگفته گلستانی
بامر حق کشد در دم جهانرا
اگر یکقطره بگشاید دهانی
ثنای حضرت حق را بهر شاخ
بود هر برگ گل رطب اللسانی
ببیند نقشه ها در پرده جان
گشاید دل اگر عین عیانی
اگر منزل کنی در سایه پیر
کند هر لحظه روبخت جوانی
وگر عیسی بن مریم را شناسی
ز گردونت رسد هر روز خوانی
وگر داری برضوان آشنائی
رسد هردم ز خلدت ارمغانی
عرب دل را جنان گوید که از دل
بروید هر زمان باغ جنانی
جهان را دیده مانند کوهی
ندانستی که در کوه است کانی
بنه چون حلقه بر درگوش جانرا
کزین در هر دم آید میهمانی
زغیب این کاروانها تا شهادت
مگر پویند از راه نهانی
بهر یک لحظه موتی و نشوری
بهر یکدم بهاری و خزانی
سحر مرغ چمن با برگ گل نیز
چه نیکو گفت از این دم داستانی
دو دم در تن دمد هر دم سرافیل
دمی جانبخش و دیگر جانستانی
نخستین دم بمیراند جهان را
بدوم دم کند از نو جهانی
انالفانی هوالباقی سراید
بهر سو هر نفس تسبیح خوانی
چو نی گردد تهی ار خود پراز حق
کزان دم هردمی دارد فغانی
فلک گردان بامر حضرت حق
چه گوی اندر بخم صولجانی
بگیرد یکدم از فیض از دو عالم
بدان یکدم نه این ماند نه آنی
الا ای بت شکن فرزند آذر
که داری از خلیل الله نشانی
تو ابراهیم وقتی زانکه حق را
خلیلی باشد اندر هر زمانی
بنا کن کعبه جانرا ز نو باز
چو بستی بت شکستن را میانی
مرا گوئی کزین دم نکته گوی
ندارم در خور ایندم بیانی
که یارد ترجمانی کرد جان را
که جان جز خود ندارد ترجمانی
که یارد دیده بانی کرد دل را
که دل جز دل ندارد دیده بانی
ز نادان نکته دانش چه جوئی
بجوی این نکته را از نکته دانی