نفایس حمد و اجناس ثنا خزائن افضال کریم خطا پوشی را سزد که (الکبریاء ردائی و العظمه ازاری) کسوت الوهیت و لباس ربو بیت اوست. خرگاه اطلس چرخی مطبق آسمانرا شقه خارای کوه بر دامن دوخت و مشعله برق در خیام سحاب بر افروخت. دیبای سیمگون ابر مطیر ابره سنجاب سپهر مستدیر گردانید.(الذی جعل لکم اللیل لباسا و النوم سباتا) قطیفه آل خورشید چتر شاهی اوست وتتق دارائی افق مزین ایوان قدرت نامتناهی او.
شام را بر فرق بنهاده کلاهی از سمور
صبح را در برفکنده پوستینی از فنک
و صلوات بیشمار بعدد پود و تار بر آن پادشاه سریر رسالت و ماه مسند جلالت و آن مشرف بتشریف(یا ایها المدثر) و آن محلی مجلیه (و ثیابک فطهر).
ای پایه جلال ترا چرخ صندلی
وی مسند کمال ترا عرش متکا
و بآل عبا و اصحاب ظل لوای آنحضرت تا دامن قیامت باد.
(اما بعد) چنین گوید نساج این جامه رنگین و خیاط این خلعت با تمکین از لباس رعونت عاری(محمود بن امیر احمد المدعو بنظام قاری) کساه الله لباس التقوی و حفظ اذیال عافیته من ترشح البلوی. که چون حضرت حق جل و علا از خزانه الطاف و جامه دان اعطاف بنده راثوب ثواب قرائت قرآن پوشانید و مبصر اثاث علوم احادیث گردانید. شناسای ارخته اخبار و نقود آثار شدم و دوتوی نظم و مرقع نثر شعار و دثار من گشت. تا با قمشه معانی رنگین وامتعه عبارات دلنشین از آستین فضل دستبردی نمودم که اگر هنر پوشان عیب نمارا پرده حسد از پیش چشم رفع شود زیبایی این خلعت دیبا برایشان نیک جلوه دهد.
حسن این شاهد کمخا بتو رو ننماید
تا چو اطلس نکنی ساده دل از نقش عیوب
و بدین منوال بیرون ازین طرز ریسمان سخن دراز کشید تا دیوانی در اقسام شعر بده هزار بیت رسانید(تلک عشره کامله) . ومع ذلک مدتی این خیال دامنگیرم شده بود که بنوعی دیگر از جامه در بر مردم خاص گردم که هرگز کسی نپوشیده باشد و باعث علم من شود. اتفاقا روزی محفلی از اهل لباس دست داد و اهل دستار با جامهای ملون متکلف حاضر بودند. خوانی آراسته در میان آمد دران رختهای رنگین و سفره سنگین دیدم. با خود اندیشه کردم که چون (شیخ بسحاق علیه الرحمه) در اطعمه دیک خیال بر آتش فکرت نهاد من نیز در البسه اقمشه معانی در کارگاه دانش ببارنهم. و بر ضمیر همگنان پوشیده نیست که همچنانچه از ماکول ناگزیر است از ملبوس نیز چاره نیست. و دیگر آنکه چون تاجداران ممالک نظم بحکم (الشعراء امراء الکلام) او را با ورچی خوان نعمت گردانیدند و مطبخ بوی سپردند دعا گوی را نیز دست تصرف در رختخانه اشعار دادند و قیچجی؟ و صاحب گرگ یراق کردند. خداوندان تمیز دانند که این منصب رآبان منصب نسبتی نیست.
صفت جامه خوش آینده تر از ذکر طعام
قصه عقد سپیچست به از و صف مبار
و عرب گوید( المامول خیر من الماکول) فی الجمله از او کشگینه و از ما پشمینه. چه اگر در لطایف او قطایفست اینجا قطیفه است. اگر آنجا قطاب و سنبوسه است اینجا آستین بسنبوسه است. اگر آنجا کدکست اینجا قدکست. اگر آنجا بورانیست اینجا بارنیست. اگر آنجا باخره است اینجا بانمداست. اگر آنجا آش عروسی است اینجا کتان روسیست. اگر آنجانان حریر بیزاست اینجا کمخای کلریز است. اگر آنجا حسیبک وزیچک است اینجا سرآغوش و پیچک است.اگر آنجا پیاز و سیر است اینجا والا و حریر است. اگر آنجا شلغم بلغمی است اینجا کلاه شلغمی است. اگر آنجا زخم بریان و تره است اینجا پوستین بره است. اگر آنجا کیپاست اینجا دیباست. اگر آنجا رشته و بند قباست اینجا کلکینه و عباست. اگر آنجا سیخک است اینجا میخک است . اگر آنجا برنج کاهی است اینجا والای شاهی است. اگر آنجا قاز و کلنک است اینجا قیغاج و چلنک است. آنجا خرمای بصری اینجا قصب مصری آنجا کجری اینجا چتری. آنجا سفره اینجا بقچه. آنجا اطعمه اینجا البسه. آنجا سخنان پخته اینجا معانی پرداخته. آنجا قصهای شیرین اینجا خیالات رنگین. آنجا لقمه بی استخوان نه اینجا بی حشوی قبای پرنیان نه. القصه.
(الکلام یجر الکلام)
صد دست دگر دارم ازین زیباتر
بنابرین مقدمات دیوانی مشتمل بر قصاید و غزلیات و رسائل و مقطعات و رباعیات و فردیات درین لباس قلمی گردید. مامول که بر قد قبول همه اینجامه باندام آید چه برازش جامه عطائی است خدائی(والله الموفق لذلک)