بشد بهر حاجت بر خرقه صوف
بدش درعقب ارمک فیلسوف
نمد تکیه زیلو گرفته بدی
همی همرهش هر کجا کو شدی
قرین گشته سجاده باصفا
بد از پیش مسواک و از پس عصا
برگوشه گیر نمد شد نخست
زپیر حصیری مهمات جست
بگفتا سزد بوریا نیز دید
زهمت نمد را بخود در کشید
زار باب صفه کسی کو خبر
بپرسد ندانم جز اینها دگر
بدش نذر از بهر حاجت روا
که روغن برد جامه چرب را
چراغی هم از کیف گلگون بجیب
نهد تا رسد روشنائی زغیب