به پیوست باصوف موئینها
همی رفت جنغی به پشمینها
که باید قراول نمد ساختن
علم ازدم روبه افراختن
هزاران نمد کرد باید گرین
چو پیلان و خرطومشان آستین
قماشاتی از پوستین هم غریب
کز ایشان بود شکلهای عجیب
پلنگ از نهالی نمودن عیان
ززیلوچه هم شیرهای ژیان
که نرمینها خود چه تاب آورند
بر این قماشان زبیم گزند
بجنب زنان سایه پرور یکی
که دارد بحا رختها بیشکی
لباسی از آنها زبان برگشاد
چو دردست درزی بزانوفتاد
بصوف اینچنین گفت کای شاه نو
مبارک ترا باد این گاه نو
فلک باد گوی گریبان تو
شب و روز معزی دامان تو
هزار آستین بادت و جبه صد
گراز در بود گوی جیبت رسد
بری بادی از چشم مخفی خوان
که ازآش چربت کند ناگهان
مباداکه گردی زروغن خراب
که پوشند آندم بگل آفتاب
زما تا بسلطان کمخاست دور
فتد در میان رختها را فتور
دو آبست حبر و خشیشی بره
کز ایشان نداریم موئی پنه
زصندوق مفرش مگر بیشمار
بسازیم کشتی زبهر گذار
دگر جامه گفت ازینسوی ما
بود موج بسیار و گردابها
زسنجاب هم هست آبی بپیش
که از آب ایشان فزونست و بیش
جوابش بگفتند کای یاوه گو
چه غم جامه را باشد از شست و شو
تواند زما انکه آنجا رسید
گلیم خود از آب بیرون کشید
بباید کنون رخت بربست زود
بآن جامها جمله جبه نمود