چه خوش گفت درزی بیک جامه پوش
چو تشریفی میفکندش بدوش
که به در فراخی بمردن بسی
که جان پروراند بتنگی کسی
بشستن چه سودش دهد داوری
در اشنان ما جامه دیگری
بگفتندش اینقصه از فعل بد
مینداز چون رخت گرما زخود
که بس گربه بیدت اندر ازار
کنیم ارنگردد قبا آشکار
نه سوزن بد آخر قبائی چنین
که ناگه فرو رفت اندر زمین
هم آغوش و هم خفت او بوده است
بروزو بشب جفت او بوده است
بگفتا نه تنها مرا محرمیست
میان بندو دستار با خرمیست
باودسته کارد وابسته هم
تنها درین کشتنی نی منم
توازریسمانی که رفتی بچه
چرا خود نگیری بجرمش کله
دوصد ترسم ار بیش ازین میدهی
که کندست گیوه زپای تهی