نظام قاری » دیوان البسه » مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا) » بخش ۱۰ - در بند کردن قباکه بایلچیکری آمده بود و غضب نمودن

سراسر سخنهای او باز راند

خطی چند مخفی بنزدش بخواند

بسی دسته بسته فرستاده بود

جوابش بره چشم بنهاده بود

شه صوف ماند از رسنالت شگفت

بدندان بخیه یقه خود گرفت

بدان ازشکن کرد ابرو بچین

بگفتا که قحبه نمائیش بین

دراصلش خطا دانم آن ناتمام

همه نقش باطل نژادش حرام

قبارا نهادن بفرمود بند

پس از گرد ره نیز چوبش زدند

بد از ترک تو بیش تیغی بساز

چماقی هم از دکمه پا دراز

به پشمینه شلوار گفت این ببر

بگویش که اینست تاج و کمر

سکه خطبه ات نیز دشنام داد

مبارک بود زود در پوش شاد

میان اینزمان جنگ را بسته دار

مشرف کجا میکنی کارزار

چو بالش نهم پنبه ات در دهن

ببستر بیند از مت زار تن

بقد جوابش هر آنچه او برید

زایلچی کمخا تمامی رسید

چو از سوزن او روی درهم کشید

بجز جنک رائی و روئی ندید

چنین گفت یا ساقیان قدک

بتنها مرا هست صدبار لک

من از پوستین برکنم پوستش

بماتم درد پیرهن دوستش

زگرد سپاهش کنم خاک بیر

که بیدش زند گردد او ریز ریز

مرا مینهد پنبه آن با نمد

زرختم مگر هست یار و مدد

بشلوار والا زرای کتان

درم پاچه ات گفت درپاچه دان

بدو گفت والای شاهد لقا

بحناست گوئی مگر دست ما

مگو عیب یقه تو ای دگمه بیش

بدارید سر در گریبان خویش