نظام قاری » دیوان البسه » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱ - وله ایضا

ای مقنعه و شده مرا صبحی و شامی

مو بندو سرانداز چو نوری و ظلامی

آن زینت و ترتیب در آرایش آن گوشک

خوش بود دریغا که نکردند دوامی

هرگاه که با پیر نمد نیست جرز دان

حقا که عصارا نبود رسم قیامی

روشن نکنی دیده بالباس چهله

از رخت سیه تا ننشینی بظلامی

پرگار صفت انکه بزیلو چه قدم زد

بیرون ننهد هرگز ازین دایره کامی

از جقه و دربندی و تشریف سقرلاط

خاصی بجهان فرق توان کرد زعامی

گر خواجه دهد مژده تشریف بقاری

آن لحظه بدل میرسد از دوست پیامی