نظام قاری » دیوان البسه » غزلیات » شمارهٔ ۷۰ - سلمان ساوجی فرماید

اسیر بند گیسویت کجا در بند جان باشد

زهی دیوانه عاقل که دربندی چنان باشد

در جواب او

اگر بر مفرش رختم نگاهت یکزمان باشد

کلاهت بخشم و خلعت کمرهم در میان باشد

برخت سبز قیغاجی خشیشی دیدم و گفتم

خنک آبی که در پای سهی سروی روان باشد

بکمخا اطلس چرخی چه نسبت میکنی آخر

که از این تابان فرق از زمین تا آسمان باشد

رخ از زیلو نگردانم بخار بوریا از فرش

خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد

زگرد آن ره مفتون خطی خواندم که تفسیرش

یکی داند که همچون دگمه ذهنش خرده دان باشد

بر وی یکدیگر پوشیدن رخت آنچنان باید

که روسی زیر و بالا صوف و اطلس در میان باشد

هوای سرمه دان عاج در صندوق من یابی

در آنساعت که خاک تیره ام در استخوان باشد

زدنیا میرود قاری چو کرباس کفن ساده

ولیکن شعر رنگینش بماند تا جهان باشد