نظام قاری » دیوان البسه » غزلیات » شمارهٔ ۳۰ - شیخ سعدی فرماید

کس بچشمم در نمیآید که گویم مثل اوست

خود بچشم عاشقان صورت نبندد غیر دوست

در جواب او

جز قبا و پیرهن نبود بعالم یارو دوست

تن درون پوستین باشد بسان مغزو پوست

با وجود دگمه در در گریبان هر که او

وصف گوی ریسمانی میکند بیهوده گوست

یک سر سوزن ندارد فکر رخت مردمان

آبروی رختها نزدیک گازر آب جوست

از شمیم جیب صوف و روی اطلس در جهان

شیوه و نازگلستان هر بهار ازرنگ و بوست

زیج مخفی و سطرلاب غلاف آینه

بایدت تا جامه پوشیدن بدانی کی نکوست

هم بدان آینه پشمان توان دیدن عیان

تاجل خر را چه مظهر یاعبائی را چه روست

زاستین و دامن آن کودست و لب را پاک کرد

نی زبی دسمالیست ایخواجه اینش طبع و خوست

کی ببخشش پوستین از سر برآرد هر تنی

اولش مغزی بباید تا برون آید ز پوست

(قاری) از جنس دگر هر روز رخت آرد ببر

هر که بیند گویدش این اوست یارب یا نه اوست