سپیده دم که شدم حله پوش حجله و سور
(ویلبسون) ثیابا شنیدم از لب حور
بگوش شه کلهی این ندا زخازن خلد
رسید کای شرف تاج قیصر و فغفور
خراب چون که شد از روغن چراغ لباس
گمان مبر که بیکمشت گل شود معمور
بباب محفل تشریف دل منه که ترا
زتیمچه وزکله برکشیده اند قصور
رزگوش پنبه برون آرای گتو که به پیش
مسافتی است ترا ریسمان صفت بس دور
بسی نشیب و فرازت بره چوکفش و کلاه
زتنگنای قبا تا بجا مه کاه قبور
بر حریر تنت عنبری و کافوری
دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور
زنیش با عسلی خرقه زد بسی سوزن
که دوخت برتن خود شرب زرفشان زنبور
گشاده بر رخ کمخاست دیده الجه
بدان دلیل که این ناظرست وان منظور
نگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه
زکتم غیب که میآورد بصدر صدور
که داد این قلمی را فراز بوقلمون
که نقشش آمده هر دم زمخفی بظهور
به بند هیکل مصحف که کرد ابریشم
روا که داشت دگر ره بتاره طنبور
چو کفش راست یقین پایه فتادن خویش
برآمدن بسر منبرش بود زغرور
مقرر است برختی که چند دست رود
بهیچ روی تغیر نمیشود مقدور
چو در محاصره پشه خانه بتموز
زکندلان بچه نمرودسان شوی مغرور
سیه کلیمی شده سفید روئی بیت
دو آیتند بهر دو خطی بمی مسطور
اگر چه شاهد والا بپرده میدارند
زمردمش نتوانند داشتن مستور
چراغ اطلس گلگون بجامه دان شمعی است
که آفتاب بپروانه خواهد از وی نور
بملک رخت سقرلاط پادشا آمد
امیر ارمک و صوف مربعش دستور
قطیفه از شرفست آفتاب رخت ولی
بیمن رخت شهان گشت در جهان مشهور
چو گز بچوب در آید بمعرض کرباس
قیاس کار زاستاد کیریا مزدور
برای لشگر سرماست قلعه جبه
که دارد از یقه و جیب کرد خندق وسور
مثال تاج بدستار و بر سر آن مسواک
چو موسی است و عصا کو برآمدست بطور
اگر چه تالب گورست خوردنی همراه
لباس نیست زتو دور تابیوم نشور
بگوش وصف در کوی جامه ای قاری
برهنه راست بسی به زلولو منشور
حسود کوز شکم دائما سخن کفتی
بداد پشت که دارم بدست تیغ سمور
بروزه نیست مرا غیر غصه جامه
مگر بعید کنم دل زخرمی مسرور
بود که دامن رختی زنو بدست آرم
بعهد باذل تشریف محفل جمهور
قضا دثار شریعت شعار علم اثات
خزینه حکم و نقد علم را گنجور
بریده برقد او رخت سروری و حسب
چنانچه نیست باندامترازان مقدور
طراز آستی شرع رکن دین(مسعود)
که هست دامن جاهش بری زکرد فتور
بمسندش بنهادست متکا خورشید
بهرکجا که مشرف ازوست صدر صدور
معاندش چو فراویز رانده اند از آن
چو یقه باز پس افتاده بهر جمع امور
بطیلسان چه کند فخر مشتری کاورا
سپهر کرده بسجاده داریش مامور
توئی که دست تو چون شرب زرفشان آمد
دلت چو صوف پر از موج بروی آب بحور
زکوی جیب کمالت کهی که شرح دهم
بود بگوش در استاده لولوی منشور
میان اهل عمایم سرآمدست چوتاج
چو موزه هرکه درین آستانه کرد عبور
ترا علم چو بقاضی القضاه میکردند
نبود رایت آفاق این سرادق نور
گهی که اطلس رای تو روی بنماید
چو کرد پنبه بود مهر بر مثال ذرور
فکنده ببردهی جامه از خیر
برون کشیده دگر از تنش لباس شرور
نگشت مخفی و پوشیده این که بی حجت
جفای ماه زکتان بعدل کردی دور
زحکم تست که والابسان دستاری
ز احترام ببندند بر سر منشور
همیشه تا که ببر صوف وارمکست و کتان
لباس عیدی و رخت بهار و جامه سور
تریز جامه عمرت سجیف سر مد باد
بدر ز آن عدد بخیها سنین و شهور