نظام قاری » دیوان البسه » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - مدیحه در تتبع حکیم سنائی

چکمه صوف و سقرلاطست شاه ملک تن

ای که میدانی چنین داری بروگوئی بزن

خرمی مژده تشریف عاری را بود

همچو پیر کلبه احزان بوصف پیرهن

تیره تا نبود زشام صوف مشکین بزم رخت

اطلس زربفت شمعست و فراویزش لگن

شده والای گلگون در گلستان رخوت

غیرت سنبل شمراین راوآن رشک سمن

حبر بر امواج وان درهای کودانی که چیست

این یکی دریا ز روی وصف و آن در عدن

تا نگویدر از مخفی در درون جامه خواب

پنبه بنهادند بالش را بخواری در دهن

در مصاف رخت نوروزی ترا آخر که گفت

کز سر عجب و ریا طرف کله را برشکن

من بخود اینها ندیدم زان کس از من نشنود

بر زبان گر بوستین آرم نگردد گرم تن

کاسه آتش اردهندت نیست چندانی عطا

جامه بخشند گوئی زان عطا عمری سخن

گرشوم بدرخت هر کس ننک مردان خواندم

ور شوم رنگین بگویندم تن آرائی چو زن

سالها باید که چون قاری کسی در البسه

گاه از سالو سخن گوید گهی از گلفتن

ماهها باید که تا یک پنبه دانه زآب و گل

که قبا گردد ببر گاهی ازارو پیرهن

عمرها باید که درزی جامه بهرم برد

و آستین و تیرز آرد زو پدیدو ور بدن

قرنها باید که تا بخشد کریمی جامه

ور ببخشد نیز ناید راست بر بالای من

چون گل اندازم کلاه خرمی گراز قبول

باشدم تشریف از صدر صنادید زمن

قمه خرگاه دولت شقه رایات جاه

زینت تمکین و دین آرایش فرض و سنن

زین داد و دین (علی) انکه ازارخته جاه اوست

دگمها و حلهای غنچه و گل در چمن

اطلس چرخی گردون بهر قد قدراوست

خیط درزش آفتاب و دگمه حبیبش پرن

تا بدامان قیامت سر فرودر جیب شرم

در بردگر بوی خلقش بشنود مشک ختن

گر بود دارائی عدلش بجمع اقمشه

میخک اندر معرض کمخا نیارد آمدن

اهتمام عدل او از هم بدرد صوف را

تا که ننشیند مربع در بر برد یمن

گرچه چون زنبور خصمت راست شرب زرفشان

همچو کرم پیله بر خود جامه اش گردد کفن

تا یقین است انکه پیغمبر بکعب بن زهیر

جایزه مدحت ببخشیدست برد خویشتن

بر قبای دولتت بادا طراز سرمدی

دامن جاه و جلالت ایمن از گرد فتن