صفایی جندقی » دیوان اشعار » رقیه‌نامه » بخش ۲

داشت شاه تشنه کامان دختری

دختری خورشید رخ فرخ فری

اختری فرخنده کی فردوس فال

کش به دامان پروریدی ماه و سال

و آن رقیه نامش ناکامی صغیر

کآمدی از لب هنوزش بوی شیر

با وجود کودکی آن مستمند

بازویش در بند وگردن در کمند

از نوای ناله ی بیگاه و گاه

شد درای کاروان در عرض راه

عمر بس کوتاه و اندوهش دراز

ساز بی برگیش خوش با برگ ساز

در صبی گیسویش از غم شد سفید

شام عیدش صبح عاشورا دمید

دست بردش زد خزان ها بر بهار

سوختی پیش از شکفتن برگ و بار

هر قدم جای تسلی سیلی اش

از طپانچه رخ چو برقع نیلی اش

از زمین نینوا تا باب شام

باب جستی زان اسیران گام گام

از پدر هر لحظه کردی گفتگوی

گفتگویی ناف تا لب جستجوی

با خیالش نرد حسرت باختی

بر وصالش خاطری خوش ساختی

هر نفس نام از پر بردی به وای

وز هوایش گریه کردی های های

عمه اش گفتی جواب ای دل فروز

کز سفر باز آیدت باب این دو روز

عنقریب از در فراز آید ترا

آب از جو رفته باز آید ترا

هر چه ز آن بهتر نباشد در جهان

زین سفر بهر تو آرد ارمغان

برگ آرامش فرا پیش آردت

ساز آرایش کما بیش آردت

شیر مرغ و جان آدم از جهات

بی تعب آماده فرماید برات

گفت ای یاران چرا ناید به سر

این سفر را چیست تأخیر این قدر

خود مسافر را مگر برگشت نیست

علت تعویق چندین بهر چیست

می نخواهم در دو گیتی جز پدر

نیست از دورم تمنایی دگر

رشته ی مهرش مرا باید بنای

عقده ای نگشاید از گوی طلای

عقد گوهر گو نیارد کس مرا

طوق اتباعش به گردن بس مرا

هست در گوشم چو حلقه انقیاد

حاش لله گوشوارم گو مباد

باید این زنجیر بازو بند من

زیب گردن مر مرا زیبد رسن

بند بر پا خوشترین خلخال ماست

قید تقوی قاید آمال ماست

تیته ام بر جبهه داغ بندگی است

این مرا پیرایه فرخنده گی است

پای را حاجت بدین خلخال نیست

حلقه ی زر زیور اقبال نیست

لخت دل نانم سرشک دیده آب

آب و نانم چیست گو باز آی باب

هر قدم می رفت و اختر می فشاند

تا رکاب از بار و خیل از کار ماند

چون به شهر شام بار افتادشان

خصم در ویرانه منزل دادشان

در خرابه ی شام آن خونین جگر

سوخت آن شب شمع آسا تا سحر

آه آتشبارش از گردون گذشت

و اشک طوفان زایش از دریا و دشت

خستگی ها از روانش تاب برد

چشم را در عین زاری خواب برد

باب ماجد جلوه گر در خواب دید

دید نقش خود ولی بر آب دید

با دلی خونین لبی خندان و شاد

با روانی بسته با رویی گشاد

در طرب زان که دست از روزگار

در کرب زان در که اهلش خوار و زار

ازعنایات خدایی با سرور

وز مقاسات جدایی بی حضور

شادیش بر فضل های لایزال

اندهش بر حسرت فرزند وآل

نیمه ی دل ز اهل بیتش در تعب

نیم دیگر ز امتانش در طرب

رخ به تعظیم پدر برخاک سود

وز تشرف موزه بر افلاک سود

سود چون بر خاک اقدامش جبین

بوسه ی چندین زد برآستین

برق سان بگرفت طرف دامنش

وز فغان زد آتش اندر خرمنش

گفت از روی تشکی با ادب

ای عجب ثم العجب ثم العجب

این تویی باب وفا آیین من

کآمدستی بر سر بالین من

تن به جانم از جدایی های تو

حیرتم بر بی وفایی های تو

باورم ناید ز بخت خویشتن

کاین من استم با تو در یک انجمن

این تغافل های پی در پی چه بود

کز شما درباره ی ما رخ نمود

از شما نامهربانی ناد راست

ترک احسان از توام کی باور است

ای پدر چون شدکه در این ماجرا

هجرت اندر کربلا جستی ز ما

گر رقیه لایق الطاف نیست

جرم دیگر خواهرانم بر تو چیست

از زن و فرزند مهجوری چرا

بی گناه از بی کسان دوری چرا

زان سوی پل در جهاندی بارگی

چشم پوشیدی ز ما یکبارگی

ای پدر یک دم به عرضم گوش دار

تا چه پیش آورد ما را روزگار

ظهر عاشورا که اندر کربلا

طلعتت مخفی شد از انظار ما

شامی و کوفی چو طوفان سپه

جمله آوردند سوی خیمگه

دوزخی از خشم و کین افروختند

چون دل ما خیمه ها را سوختند

بس سراری تا جواری سر به سر

شد اسیر آن گروه دد سیر

بعد سلب سلوت و تاراج مال

جمله را بستند بر بازو حبال

خسته جان خونین جگر خاطر نژند

پور در زنجیر و دختر در کمند

آنکه نتوانستی اش در پای خار

دید اینک بین به زنجیرش فگار

سایه آن را کش ز خورشید احتجاب

سر برهنه بنگرش در آفتاب

آنکه را دست تو عقد نای بود

حلق بین فرسوه از قید حسود

آنکه پروردی چو دل در دامنش

پیرهن بیگانه بربود از تنش

خواب بد دیدی که امشب بی خبر

بر یتیمان بلا کردی گذر

صحبت جد و پدر بگذاشتی

بر یتیمانت نظر بگماشتی

ترک مام و جده گفتی در جهان

روی آوردی بدین آوارگان

دامنت غلمان چسان از دست داد

خازنت بر هجر چون گردن نهاد

خود ملاقات بزرگان در بهشت

در پی ما چون دلت ازدست هشت

با عموم نعمت دار الصفا

ای عجب یادآوری کردی ز ما

زلف حورا هرکرا باشد کمند

نیست نسبت با غل و زنجیر و بند

بر بهر وجهم فدایت جان و تن

خاک پایت توتیای چشم من

چون میان دشمنانم بی پناه

رفتی و بگذاشتی این چندگاه

گاه و بی گه چون درین ربع و دمن

روز یا شب بین این سهل و حزن

کردمی زاری به حال زار خویش

بودمی آسیمه سر درکار خویش

جای دل جویی به سیلی های سخت

خستیم هر لحظه خصم تیره بخت

ضجر هر ساعت به زجری دیگرم

زخم کردی دل شکستی خاطرم

پایم از رفتار چون سنگین شدی

شمر دون تا زانه ام بر سر زدی

شامگاهان تا سحر در ولوله

بود هر روزم درای قافله

خسته از رفتن چو می آمد تنم

کعب نی برکتف می زد دشمنم

جای چتر دیبه ام در آفتاب

تامگر کمتر بسوزم ز التهاب

هر دم از دست عنودی شوم پی

سایه گستردی به فرقم تیغ و نی

گر بپرسی صبح و شامم ز آب و نان

لخت دل نان بود وآب اشک روان

جز دلم کس فکر غم خواری نکرد

غیر قیدم کس نگهداری نکرد

ناله همدم هم نشین زنجیر و بند

آفتابم سایه بر سر می فکند

هر کجا این کاروان محمل گشود

منزل و مأوای ما ویرانه بود

خود نبودی تا ببینی این سفر

حال ما ز آنسان که گفتم صد بتر

بی گزاف از فرط سختی دیر و زود

وز فراقم هر نفس صد قرن بود

بر شما چون هست حالاتم عیان

بستن اولی از مقالاتم زبان

ای پدر آن دم که زی میدان شدی

بر نگشتی وز نظر پنهان شدی

عمه ام گفتی مسافر شد حسین

خود سفر را نیست در خور شور و شین

هر دمم ز آن پس که در حرمان گذشت

دل ز تن بگسست و تن از جان گذشت

هر چه از احوال شما پرسیدمی

جز نوید رجعتت نشنیدمی

می شنیدم گاهی از گوشه کنار

که حسینی کشته شد در کارزار

باورم می نامد اما یک به یک

زین خبر اعضا سراپا داشت شک

شکر لله کآن سخن ها شد دروغ

حرف دشمن بود دودی بی فروغ

و اینک از فر جمال روشنم

مهروش سر بر زدی از روزنم

ناامیدی عاقبت امید زاد

شاخ حسرت خاطر دل خواه داد

کامشب از اقبال بخت مقبلم

گشت رخسارت سراج محفلم

خود ندانم دیگر آن کودک چه گفت

یا جواب از باب خود هر چه شنفت

دل تهی ناکرده ازتیمار و درد

بخت خواب آلوده اش بیدارکرد

برجهید از جای و هر سو بنگرید

یک مثالی از پدر با خویش دید

گفت واویلا دگر بابم چه شد

آنکه رخ بنمود در خوابم چه شد

ای دریغا ای دریغا ای دریغ

کآفتابم رفت دیگر زیر میغ

محو و مات از هر طرف کردی نگاه

هی زدی بر فرق گفتی وا اباه

آتشی بر رستش از دل شعله بار

سوخت مغز و پوستش اسپندوار

هی گرستی زار و هی بستی نظر

هی کشیدی آه و هی گفتی پدر

گوش افلاک از خروشش کر فتاد

تخته ی خاک از سرشکش تر فتاد

آتشی از تابش دل برفروخت

کآن غریبان را به داغی تازه سوخت

دید چون این حالت از آن طفل خرد

زینب از خواب وی اندک بوی برد

ناصبوری طاقت از دستش ربود

مویه گر رخ کند و گیسو برگشود

زار و نالان اهل بیت از هر کنار

شعله سان پیرامنش اخگر شمار

شام را صبح نشور آن نیم شب

اجتماع صبح و شام آمد عجب

شیون از در شورش از دیوار خاست

شام گفتی صبح محشر کرده راست

شام را صبح قیامت شد قیام

با هم آمد ای شگفت این صبح و شام

گبر کافر کین یزید کفر کیش

فارغ از ذکر خدا غافل ز خویش

در خمار خمر آن دوزخ درون

از کسالت تا دمی آید برون

سر به دامان ندیم اندر نهاد

خفت پاسی تن به خواب مرگ داد

خواب سنگین است آری مرده را

خاصه آن مردود شیطان برده را

ماند سر بر زانوی طاهر بلی

دامن طاهر بلند آمد ولی

و آن سر آموده از خون خاکسود

در کنار تخت آن دل سخت بود

از کرامت های شاه کربلا

شد بلند از طشت زرین در هوا

ایستادش روبه رو بالای سر

گفت ای بد عهد از حق بی خبر

از چه فرموش آمدت ای با نهی

نکته ی اولادنا اکبادنا

من چه کردم با تو باری ای لئیم

که نمودی طفلکانم را یتیم

چیست خود جرم من ای مشترک نهاد

کز جفا خاک مرا دادی به باد

در عمل بندیش هان غافل مپای

اندکی بیدار شو باهوش آی

آنچه کردی بیش و کم ازخبث طیب

جمع گردد بر تو بی شک عنقریب

هر چه کاری بدروی روزجزا

تخم را آری برویاند خدا

تلخ خواهی کام خود حنظل بکار

جویی از شیرین بیا خرما بیار

طاهر آن غوغای شهر آشوب را

کز شکیب آرد برون ایوب را

وز تکلم کردن آن کام و لب

هوشش از سر کاست و افزودش عجب

لختی اندیشید و با خود شد فرو

رخت اشکش ز التهاب دل برو

قطره ی چندش چو از مژگان دمید

قطره ای بر چهر آن ملحد چکید

سر برآوردش ز دامان شعله سار

سخت جان پیچید برخود ماروار

گفت این غوغا و شورش بهر چیست

داعی این داستان در شهر کیست

گفت طاهر این سؤال از ما چرا

با تو باید گفتگو زین ماجرا

خود تو این بیداد بر پا کرده ای

هر کرا با تست رسوا کرده ای

نیک بنگر کآتشی افروختی

خرمن اسلامیان را سوختی

ظلم خود کی بوده بر کافر روا

وانگهی بر آل پیغمبر روا

این گناهی کز تو سر زد در جهان

کس نخواهد دید دیگر از انس و جان

نز فرنگی نز مجوسی نز هنود

نز نواصب نز نصاری نز یهود

کس بهم کیش خود این استم نکرد

این جفاها کس به کافر هم نکرد

دعوی اسلام و با حق کبر و کین

کفر را ننگ است خود ز اینگونه دین

آری آنان دل ز رحمت کنده اند

کاین ستم ها در جهان افکنده اند

باز آگه نامد آن خوک عنود

رست و خواهد بود بر حالی که بود

بندگی در مغز آن کافر رود

میخ آهن چون به سنگ اندر شود

لحظه ای باخود براندیشید و خواند

کس پی تحقیق زی ویرانه راند

رفت و باز آمد که طفلی از حسین

دارد امشب بهر باب این شور و شین

کوه و صحرا از دمش بریان همه

دشت و دریا بر دلش گریان همه

مادران از بچگان گشته نفور

شوی و زن زنده گراید سوی گور

این جفا را حق اگر کیفر کند

هر دمت صدبار خاکستر کند

دست تا نفتاده ناچارت ز کار

تا ز دستت کاری آید زینهار

سنگ ها بر سینه می زن زین غرور

پیش از آن که سنگ چینندت به گور

بر سر افشان خاک ها ز آن شور و شر

پیش از آنکه خاک ریزندت به سر

ما مضی را کن تلافی پاره ای

بهر این طفلک بفرما چاره ای

هان بیندیش از مکافات ای یزید

شام ماتم زایدت زین صبح عید

این نصایح چون به گوشش باد بود

از کجا بئس المصیرش یاد بود

گفت این سر مجلس آرایی نکوست

رنج او را چاره فرمایی از اوست

طفل نارد مرده از زنده شناخت

شایدش زین راه دردی چاره خاست

برد باید تا فرا پیشش نهند

طفل را زینسان تسلی ها دهند

برد خادم سر بدان ویران سرای

گنج را آری به ویرانه است جای

روی پوش از طشت زر برداشتند

پیش رویش بر زمین بگذاشتند

نیم شب از مشرق آن طشت زر

همچو شعرا بر غریبان تاخت سر

بی کسان پروانه سان و آن سر چو شمع

با پریشانی به دورش گشته جمع

ظلمت شبشان از آن سر نور شد

ز آنسر آن ماتم سرا معمور شد

صفحه تقویمشان آن خط و روی

بخت خود خواندند در وی مو به موی

نخل امید رقیه جای بر

بس که آبش داد بار آور سر

چون سری خون سود و خاک آلود دید

جامه ی جان جای پیراهن درید

چشم افکندش به چشم و روبه رو

دوخت لختی دیده ی حسرت بدو

آتشی دیگر به جانش در گرفت

واحسینا را فغان از سر گرفت

گشت دریا ز آتش آهش سراب

گشت صحرا ز انجمش دریای آب

وحش از مرتع به هامون در خزید

طیر در بستان سر اندر پر کشید

رخ به سر بنهاد و گفت ای وای باب

وه که کرد از خون سر ریشت خضاب

یا رب آن کافر درون کی بودکی

کاو یتیمم ساخت در این کودکی

ای پدر آن کت رگ گردن گشاد

کیست دستانش الهی قطع باد

هان مرا وقت یتیمی زود برد

سنگدل بود آنکه این جرأت نمود

هر که ما را ساخت زینسان دل دو نیم

یا رب اولادش چو ما گردد یتیم

کاش نابینا ز مادر زادمی

بر سرت زینسان نظر نگشادمی

در جهان پشت و پناهم بعد از این

کیست ای پشت و پناه عالمین

کشته تو من زنده و شرمندگی

خاک بر فرق من واین زندگی

قتل من والله ثوابستی به تیغ

تیغ کو قاتل کجا جویم دریغ

حق مگر درد مرا درمان کند

فضل وی دشوار من آسان کند

چاره فرمایی به از مرگم کجاست

ای دریغ آ نهم برون از دست ماست

تا دم مردن ادب از کف نداد

سر به خاک پای آن سر در نهاد

شمع وش برتار و پودش دل فروخت

پای تا سر بی نفیر و ناله سوخت

سر بدین سرماند و او آن سر فتاد

جان شیرین بر سر آن سر نهاد

گفت پیغمبر که چون کوبی دری

عاقبت زان در برون آید سری

لیک در کوبنده ای از هیچ در

سر نیاوردش به در اینگونه سر

هر تنی دارد ز سر پایندگی

هر دم از سر گیرد از سر زندگی

وین یتیمک را عجب زین ماجرا

عمر بر سرآمد از این سر چرا

زینب از این مرگ نو گیسوی کند

ام کلثوم از تحسر روی کند

ماتم آرا مویه گر دیگر زنان

نوحه افزا کودکان بر سر زنان

آه دردا حسرتا کاین طفل ما

زندگی رفتش به سر زین سر هلا

پیر و برنا زنده از سر روز و شب

وین صبی را مرگ از سر ای عجب

اهل بیت از داغ وی مبهوت و مات

مرگ خود را خواستاران از جهات

بر فنای خویشتن راغب همه

سوختن را بر به جان طالب همه

ز آن میان آمد سکینه خواهرش

زار نالید و نشست اندر برش

که خوشا حال تو ای فرخ لقا

کآمدی از زحمت عالم رها

تو به گور آسوده خواهی خفت و من

روز و شب از جور اعدا در محن

تا به حشرم جای دارد کز غمت

زندگی پوشد سیه در ماتمت

کاش خواهر پیش مرگت گشتمی

از جهان پیش از تو در بگذشتمی

راست با این زندگی کن باورم

رشک گر بر مرگت ای خواهر برم

ممکنات از مرگ وی بر سر زدند

بیرق ماتم به گردون بر زدند

مصطفی محو از ملال مرتضی

مرتضی مات از خیال مجتبی

مجتبی اندوه ناک از فاطمه

نوح آدم عذر خواهان از همه

انبیا انگشت از حیرت به لب

که عجب یک طفل و صد گیتی تعب

زین خبر مریم ز سر معجز کشید

آسیه پیراهن اندر تن درید

ماه شاماخ ملمع چاک زد

مهر خود در نشان بر خاک زد

تیر طومار حساب چون و چند

پاک در پیچید و برطاق اوفکند

لخشه ها مریخ را رخ برگشاد

رخش خود پی کرد و تیغ از دست داد

مشتری زد بر زمین دستار خویش

ماند حیران زین قضا در کار خویش

زهره آهنگ حسینی برنواخت

سینه را بربط فغان را نغمه ساخت

بریکایک جمله ذرات وجود

زین تعب کیوان نحوست ها فزود

در جنان زهرا عقیق از جزع ریخت

رشته ی یاقوت در دامان گسیخت

عاشقان از یاد معشوقان ملول

در عزا آرایی آل رسول

ورقه و گلشاد سیر از جان و تن

ویسه و رامین نفور از خویشتن

شام گشت از کار دل بازی خجل

شد برون مهر پری دختش ز دل

جان مهر از عشق ماهش سرد شد

چهر ماه از این رزیت زرد شد

بیژن از مهر منیژه شرمسار

عیش شیرین هر دو را شد زهرمار

نام عفرا عروه را از یاد رفت

آب و خاک و آتشش برباد رفت

مهر رامین از رخ شهرویه کاست

رایت این تعزیت کردند راست

ناله ی نل را زین عزا گردون سپار

ز اشک دامان دمن چون جویبار

این غم از جمشید سوز عشق برد

ذکر خورشیدی به صدر سینه برد

عشق بازی بر همه بس تلخ گشت

غره عیش همایون تلخ گشت

سر به دریا برد زین داغ اندروس

گشت هارورا رخ از غم سندروس

تاب بر گلچهره و اورنگ خورد

شیشه ی تسکینشان بر سنگ خورد

لیلی از رخسار مجنون شرمسار

قیس بر داغ جوانان بی قرار

زین جفا فرهاد و شیرین دل پریش

تلخ کام خسرو از سودای خویش

وامق و عذار سر اندر جیب غم

ناز آن ناله، نیاز این ندم

بر غریبی چند جوقی سوگوار

بر یتیمی چند فوجی داغدار

بر اسیری چند و جمعی دل پریش

بر مریضی چند و خیلی سینه ریش

بر صغیری چند و مشتی دردمند

خود چه گویم تا چه کرد این کوب و کند

مرگ آن کودک بلند آوازه شد

مرد و زن را داستانی تازه شد

با همه بی اعتباری هایشان

خلق را دل سوخت از سودایشان

تا به گوش نحس آن بدبخت خورد

برق سوزانی به کوهی سخت خورد

نی دلش یک مو به رحمت نرم گشت

نز سر مظلوم آزاری گذشت

گفت تا وی را به مغسل آورند

مرغ چون مرد از قفس بیرون برند

برد غسالش چو صرصر کز چمن

فصل دی بیرون برد برگ سمن

کرد چون پیراهنش از تن برون

پای تا سر دیدش از خون لاله گون

پشت و پهلو کتف و بازو دست و پای

یافتش آموده از خون هر کجای

آن بدن عضوی سیه عضوی کبود

ساق تا سر یا ورم یا زخم بود

گشت واویلا بمیرد مادرت

چیست اینها کآمدستی بر سرت

اشک ریزان با زبانی پر گله

زار جویان با دلی پر ولوله

روی از مغسل به آن ویرانه کرد

جای در ویرانه چون دیوانه کرد

گفت وای ای خواهران ممتحن

از عناد خصم ممنوع از وطن

موجبات مرگ این طفلک چه شد

علت بیماریش ز اول چه بد

کش بدن گر ناله زنبور نیست

لاغر اندامی و چندین زخم چیست

پای تا سر پیکری مجروح و ریش

زخمش از ذرات صد خورشید بیش

این هزال و نوبت و ضعف از چه خاست

این جراحت ها بر اندامش چراست

خود مگر این بچه را مادر نبود

یا پرستارش پدر برسر نبود

تا گشودم دیده بر وی ز التهاب

دل کبابم دل کبابم دل کباب

کاش خود بی بهره بودم از بصر

تا بر این طفلم نیفتادی نظر

زینب آن سرگشته ی بی خانمان

ترجمان حالت آن بی کسان

از جروح یثرب و آسیب راه

تا ورود کربلا در خیمه گاه

از قدوم دشمنان رحم سوز

وز هجوم آن سپاه کینه توز

ز ازدحام شامیان بی حیا

ز اجتماع کوفیان بی وفا

منع آب و قطع امید از جهات

تشنه لب بر شاطی شط فرات

قتل مردان بلاکش بیش و کم

خفته در میدان کین شه تا حشم

اسر نسوان سلب سامان نهب مال

دستگیر اینان و آنان پایمال

زیر پی تن های بی سر چاک چاک

زیب نی سرهای خون آلود پاک

ز اتفاق ناصبین پر نفاق

ز افتراق ناصرین کم دقاق

با وی از هر ماجرایی طرح کرد

شطری از احوال خود را شرح کرد

باز آن ویرانه شد ماتم سرای

شور غوغایی ز نو آمد به پای

صابری رخت از جهان بیرون کشید

ایمنی پیراهن اندر خون کشید

از نوا شد نینوا آن غم سرا

آری آری کل ارض کربلا

تا صفایی زین مصیبت دم زدی

آتش اندر دوده ی آدم زدی

بردی ازتن مرد و زن را صبر و تاب

کردی از غم انس و جان را دل کباب

به که بر سوزی بنان و خامه را

به که در شویی کتاب و نامه را

بار الها محض فضل خویشتن

گوشه ی چشمی فراز آور به من

امر این سرگشته حال شرمسار

با رقیه ی شاه مظلومان گذار

تا به رستاخیز از این رو سیه

آورد پیش پدر عذر گنه

بوکه زین غرقابه ام بیرون کشند

پیش از آنکه زورقم در خون کشند