در سوگ این ستم زدگان بحر و بر گریست
هرچ اندر آسمان و زمین خشک و تر گریست
آن شب زمین به خواریشان سختتر گداخت
آن شب زمان به زاریشان زارتر گریست
کاندر خرابه دختر خردش رقیه نام
چون شمع صبح از سر شب تا سحر گریست
از شور گریه اش همه بینا و کور سوخت
وز سوز ناله اش همه شنوا و کر گریست
صحرا به تاب سینه ی وی چون شرر گداخت
دریا به آب دیده ی وی چو شمر گریست
شمعی به بزم ماتمیان همچو او نسوخت
چندانکه غریق اشک فتد تا کمر گریست
چون مرغ نیم کشته گم کرده آشیان
بر پای دام حادثه سر زیر پر گریست
نز زخم نای و آبله پای و طعن نی
نز رنج راه و سختی و طول سفر گریست
نه چشم آب و نان نه تمنای برگ و ساز
نی طمع خوان نه بر هوس ما حضر گریست
نی در هوای چادر و ساماک و روی پوش
نی بر غم برهنگی پا و سر گریست
نه اعتنای یاره نه پروای گوشوار
نه برسوار سیم و نه خلخال زر گریست
نی دل به تیته و تل و طوق و تمیمه داشت
نی بهر رسته در و عقد گهر گریست
بهر پدر نه دربدری های خویش بود
هرچ اندر آن خرابه ی بی بام و درگریست
ز اندیشه ی مدار وی آن روز شمس سوخت
در فکرت حیات وی آن شب قمر گریست
دردا که این قضیه هنوز است ناتمام
چندانکه بختم از تف دل بازمانده خام