صفایی جندقی » دیوان اشعار » ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی » بند ۵۱

رفتی تو خشک لب ز جهان ای پدر دریغ

ما جوی ها گریسته از چشم تر دریغ

جان داده تشنه کام تو با آنکه بارها

ما را گذشت سیل سرشک از کمر دریغ

گل کردم آستان ترا ز آستین تر

خاکی نمانده خشک که ریزم به سر دریغ

تو تفته دل بمیری و من زنده غرق اشک

جاوید خورد خواهم ازین رهگذر دریغ

هر تیر و تیغ و نی که زنندت به عضو عضو

اعضای ما یکی نشد آن را سپر دریغ

همراهی خود این ره دور و دراز را

کردی چرا خود از من خونین جگر دریغ

سر در کمند کوفی و پا در طریق شام

رخ تافتم ز خاک درت ناگزر دریغ

هرسو که بنگرم فتدم چشم بر عدوت

اما تو روی کرده مرا از نظر دریغ

در خدمتت به ماریه از یثرب آمدم

با خصم سوی کوفه شدم همسفر دریغ

پیکی نبرد زودتر این راه دیرپای

از حال ما به حضرت زهرا خبر دریغ

کاولادت از ذکور و اناث ای ستوده مام

یا کشته ی ستم شده یا دربدر دریغ

مردان ما قتیل وفا تن به تن فسوس

نسوان ما ذلیل جفا سربه سر دریغ

از هر غمت به داغ جوانان که سوخت سخت

شد خواری اسیری ما سخت تر دریغ

در دام فتنه ریخت پس از نقل آشیان

پیش از قفس نماند مرا بال و پر دریغ

زینب دگر زبان به تکلم فرا گشاد

داد تظلم از طرف اهل بیت داد