کاش آن زمان که نهب نمودند لشکرم
دشمن ربوده بود سرم جای زیورم
پرواز سیر و باغ تو را دارم آرزو
وین دامگه نه بال بهجا ماند و نه پرم
بر آتش فراق تو سندان و سنگ بود
ورنه گداختی سر و پا چار گوهرم
کاش آن شرر که سوخت خیام تو سوختی
چون تار و پود خیمه سراپای پیکرم
من زنده و تو کشته به خون خفته چاکچاک
خاکم به دیده باد که این حال ننگرم
میخورد بیوگی و اسیری مرا به گوش
اما به راستی نمیافتاد باورم
صد بار از آن بتر که شدی گوشزد مرا
آمد ز ماجرای تو امروز بر سرم
یک جا بلیت خود و تیمار اهلبیت
یک جا مصیبت پسر و داغ شوهرم
بر داغ اکبرم چه تسلی دهند دل
درمان چه میکنند درین سوک اکبرم
بر دوش جان هلاک جوانم گران نمود
صد ره فزون فراق تو آمد گرانترم
یارب مباد اسیر و غریبی زبون و زار
چونانکه من ذلیل و پریشان و مضطرم
تا رفت این پدر ز نظر و آن پسر مرا
غارب شد آفتاب و فرو ریخت اخترم
میخواستم هلاک خود اما ز بخت شوم
آخر کسی نشد بهسوی مرگ رهبرم
من رهنورد کوفه تو در کربلا مقیم
اینها کی از زمانه گذشتی به خاطرم
پس مویهگر سکینه چو جانش به بر گرفت
بنیاد بانگ وا ابتا را ز سر گرفت