درداد تن به مرگ چو کارش ز جان گذشت
بگذاشت پای بر سر جان وز جهان گذشت
آمد به حربگاه و به هر گام ز اهلبیت
صد رستخیز عام بر آن ناتوان گذشت
چندان به کشتگان خود از چشم و دل گریست
کآب از رکاب برشد و خون از عنان گذشت
پیر فلک خمید چو آن پیر خستهجان
بر نعش چاکچاک جوانی چنان گذشت
بیاختیار کشتهٔ او را به بر کشید
با حالتی که کار غم از امتحان گذشت
رخ بر رخش نهاد و به حسرت سرشک ریخت
این داند آنکه از پسری نوجوان گذشت
کاینک رسم ز پی که به داغت زیَم صبور
آسان وگرنه از چو تو کی [می]توان گذشت
دشمن ز شقکمانی خود دست برنداشت
هرچند تیر نالهٔ وی ز آسمان گذشت
از تاب زخم و کوشش حرب و غم حریم
جان ناگذشته از سر تن تن ز جان گذشت
و آنگه به روی خاک در افتاد و کار او
از گرز و تیغ و دشنه و تیر و سنان گذشت
در موج اشک و خون گلو تشنه جان سپرد
وز پیش چشمش آن دو سه نهر روان گذشت
برق ستیزه خشک و ترش برگ و بار سوخت
بر یک بهار گلشن او صد خزان گذشت
در ماتمش ز سینهٔ مجروح تشنگان
دلها برون فتاد چو کار از فغان گذشت
مردان به خاک و خون همه خفتند تشنهکام
با آنکه موج اشک زنان از میان گذشت
تنها به راه دوست نه دست از حرم کشید
بفشرد پای و بر سر خود هم قلم کشید