صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶

جاودان دولت بیدار به دیدار تو یابم

روز عیدم بود آن شب که درآیی تو به خوابم

خون خود خورن و خواری ز رقیبان تو بردن

عزت انگارم و ازخاک درت روی نتابم

جان فدای لب شیرین و دهان شکرینت

که برآسود ز شهد و شکر و شیر و شرابم

من که صدجام پیاپی ز سرم هوش نبردی

چشم مخمور تو از یک نظر افکند خرابم

تخم مهر تو به دل کشتم و امید که روزی

رسد از خرمن حسن تو نصیبی به نصابم

سوخت اختر ز فغان ماند به گل پای ز اشکم

چه توان کرد که بود این ثمر و آتش و آبم

داد عشاق ستم دیده ستانم ز جدایی

رهنمونی کند ار بخت به دیوان حسابم

حاش لله که به پیری شکنم عهد وفا را

من که صرف غم عشق تو شد ایام شبابم

سوخت دل ز آتش رخ در خم زلفش که صفایی

به مشام از بن هر موی رسد بوی کبابم