صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

به پایان رفت در بزمت مرا دوش

که از حور و قصورم شد فراموش

کشیدم باده از مینای آن لعل

که دارد عقل را مخمور و مدهوش

به گرمی دم و گیرایی چشم

ربودی هوشم از سر تابم از توش

می از چشمت خورم وز غمزگان زخم

عجب نیشی مرا دادی پس از نوش

اگر آب جمالت تاب جان نیست

چرا چون مر...آورده در هوش

چه کام از سرو بن جویی که ناکام

به یک موقف بود موقوف و خاموش

بجو سروی لغزرانی نظر دزد

بجو ماهی قصب پوشی قدح نوش

دلارامی سخندان مالک چشم

گلندامی غزل خوان صاحب گوش

که در چشمش بود از جور دل دید

که در گوشش بود از جنس جان هوش

به فرط کاوش از خویشم بری ساخت

ز بدخواهم چه منت هاست بر دوش

صفایی را به سهو ار ناوری یاد

به عمد از خاطرش ناور فراموش