چشم و ابرویش به قهرم دل رباید
گوهر و لعلش به لطفم جان فزاید
ز آن دو تلخی ها به کارم برد و خود را
زین دو صد چندان به شیرینی ستاید
آن دو رنگ رامش از نفسم ستاند
این دو رنگ انده از عقلم زداید
آن به رخ ابواب تقدیمم فرازد
وین به گوش آیات تکریمم سراید
آن دو با دل شق گمانی می سگالد
این دو با جان مهربانی می نماید
تن از آن تا پای دارد می گریزد
جان به این تا جای بیند می گراید
نیست گر قصد جفا آن بی وفا را
از چه این را بست و آن را می گشاید
پای تا سر دل نشین آمد دریغا
کز مناعت عهد یاری می نیاید
دل به وصلم باز جو کز رنج هجران
بیش از این بالله مگر خوردن نشاید
هر چه فرمایی بپیچم سر ز فرمان
جز شکیبایی که هیچ از من نیاید
بر منت دل سوختی با وصف سختی
گر ز حالم با تو کس رمزی سراید
در تو کافر دل تولای صفایی
هرکه بیند پای تا سر حیرت آید