صفایی از سر کویت چوعزم بیرون کرد
یک نپرسی از او تا به فرقتم چون کرد
دلی که صبح وصال از ملال خالی بود
شب فراق ندانی چگونه پر خون کرد
چو حلقه ی سر زلف سیاه سرکش تو
ستاره ی اختر بختم سیاه و وارون کرد
دلم که بود از این نامه صاف تر به وفات
به خون خویش چو این نامه جامه گلگون کرد
دل خرابه ی من تختگاه عشق تو شد
چنان شهی عجبم در دهی چنین چون کرد
کنار دامن من کز رخ توگلشن بود
به نیم چشم زن سیل دیده سیحون کرد
فغان سینه ز داغ تو رو به گردون برد
سرشک دیده ز تاب تو ره به هامون کرد
غبار تا ننشیند به دامنت مژه بین
که خاک کوی تو با خون دیده معجون کرد
مرا کشاکش عشق تو صد ره افزون بود
از آن کرشمه که لیلی به کار مجنون کرد
گلم ز کف شد و خارم نشست در پهلو
ببین چها به من این نجم ناهمایون کرد
نشاط وصل کجا؟ انده فراق کجا؟
درین معارضه بختم چه سخت مغبون کرد
صفایی از تو به هجران غمش نخواهد کاست
که عشق مهر تو هر دم چو حسنت افزون کرد